اندیشه و دین

خمینی، تجلی ابرمردی بر قله علی‌گونه‌گی

به گزارش خبرنگار مهر، ۳۶ سال از آن روز می‌گذرد؛ روزی که حیاتی، آن خبر تلخ و ناگوار را خواند و بغض را از پنجره تلویزیون ریخت وسط خانه‌های مردم. بغض‌ها تابوت شد و بر شانه‌های مردم نشست و اگر نبود این شانه‌ها که خاک از آنها خجالت می‌کشید، واقعاً چطور می‌شد یک «ابرمرد» را به خدا سپرد؟ آن روزی که میلیون‌ها آدم، نه به عادت، که به اشک، از خانه‌ها بیرون ریختند، فقط یک نفر را بدرقه نمی‌کردند.

بعضی آدم‌ها را باید با متر دیگری سنجید. بعضی نام‌ها را نمی‌شود با کلمات معمولی روایت کرد. بعضی چهره‌ها نه در قاب تاریخ جا می‌شوند، نه در زبان سیاست، نه در طاقچه خاطره. آن‌ها را باید با واژه‌های کهنه افسانه‌ها صدا زد. آری خمینی به راستی و به گواه تاریخ یک «ابرمرد» بود.

فریدریش نیچه، وقتی از ابرمرد حرف می‌زند، از انسانی سخن می‌گوید که از اخلاق سنتی عبور کرده، مرزهای دین و جامعه را شکسته و خودش خالق ارزش‌های نو شده است. ابرمرد نیچه، پرستش نمی‌کند، بلکه خود را به جای خدا می‌نشاند. ابرمرد نیچه، بر کوه ایستاده، اما تنهاست؛ برتر از جماعت، بی‌نیاز از عشق. توماس کارلایل، ابرمرد را نه این‌گونه بی‌رحم و بی‌خدا، بلکه در قالب «قهرمان» می‌بیند؛ انسانی که روح یک ملت را در خود خلاصه می‌کند. تولستوی از مردی می‌گوید که «از جهان عبور می‌کند بی‌آنکه از آن شود.» افلاطون پای «فیلسوف شاه» را وسط می‌کشد و معتقد است باید همه هست و نیست جامعه را او تعیین کند.

اما خمینی آمد، نه آنطور که آنها پیش‌بینی می‌کردند! اما نه آن‌گونه که نیچه تصویرش کرده، با چکشی در دست و بی‌خدا بر زبان. نه آن قهرمانی که تنها می‌تازد و به جز خودش، هیچ را نمی‌بیند. نه آن خودبزرگ‌بینی که از اخلاق عبور می‌کند تا خودش قانون شود. امام، ابرمردی دیگر بود. نه از جنس طغیان، از جنس تسلیم. نه در برابر شاه، که در برابر خدا. نه محصول تکبر، نتیجه تواضع. نه در انزوا، که در امت.

امام خمینی جنسش طلا بود. نه چون کاری بزرگ کرد، که بزرگ شد؛ بلکه چون بزرگ بود، کارش هم بزرگ شد. نه چون انقلاب ساخت، که ماند؛ بلکه چون خودش قله بود، نامش کوه شد. او نیامده بود تا چیزی را فقط تغییر دهد. آمده بود تا میزان بیاورد؛ برای آدم بودن، برای مرد بودن، برای ایستادن، برای عبور کردن.

اما مگر بزرگ و بزرگ‌زاده در تاریخ این مرز و بوم کم بوده است؟ مگر تاریخ شیعه، تاریخ ایران، تاریخ اسلام کم بزرگ داشته است؟ عالم و سالک و هنرمند و سردار و امیر و شاه و فیلسوف و پیام‌آور مگر در این تمدن کم آمده است؟ مگر یکی دوتا بوده‌اند؟ بخواهیم نام ببریم تا صبح باید بنویسیم و آخرش هم نه سواد ما می‌کشد نه قلم. فرق خمینی یک چیز بود. او شکافت و شکافت و شکافت تا رسید به علی! در فقه شکافت! شیخ مرتضی و علامه مجلسی و ملاهادی و شیخ طوسی و شیخ مفید و شیخ صدوق و سیدالکریم را شکافت تا رسید به علی! در فلسفه شکافت! بهبهانی و ملاصدرا و شیخ اشراق و ابن‌سینا و فارابی را شکافت تا رسید به علی! در عرفان شکافت! جایی که همه می‌خواستند حلاج شوند! اما او قبله حلاج را می‌خواست! حلاج را شکافت تا رسید به علی! چه شکافتنی! امام، بر قله علی ایستاد، بر کوه استوار مولا تکیه زد و شد آنچه شد، شد خمینی کبیر!

خمینی، بر دوش علی ایستاد؛ از کوه علی بالا رفت! نه با ادعا، با فهم. نه با تقلید، با تجلی. سلوکش، صدای علی بود. خشمش، ذوالفقار علی و سکوتش، حزن علی. حکمت اصلی امام، نوشاندن از کوثر علی بود. به شاهرخ و طیب و آوینی و طالب‌زاده از همین چشمه جرعه‌ای داد.

او مثل آنانی نبود که شریعت را دیوار کرده بودند؛ او راه باز کرد. او با استخوان‌های فقه، تنِ زنده‌ای از انقلاب آفرید. با پوست فلسفه، روح عرفان را پوشاند. امام، تکه‌تکه نیامده بود. او کامل بود. چون مولایش کامل بود! نه یک فقیه صرف، نه یک فیلسوف محض، نه فقط یک رهبر. او تمامیت یک انسان الهی بود. و در زمانه‌ای که انسان‌ها یا عقل‌زده بودند یا احساساتی، یا سیاست‌زده یا منزوی، او آمده بود تا از «کثرت» عبور کند، به «وحدت» برسد. وحدت در وجود. وحدت در معنا. وحدت در علی. و مگر می‌شود با فقه تنها، با فلسفه تنها، با اخلاق تنها، با شجاعت تنها، مولایی را فهمید که وقتی به نماز می‌ایستاد تیر از پای او می‌کشیدند! چطور می‌شود به مقام وجودی چنین مولایی رسید؟ چگونه رسید که بقیه نرسیدند؟

امام، عارف بود. اما نه آن عارفی که در سایه محراب می‌ماند. نه آن‌که فقط خلوت کند، بی‌آنکه جمع را بشناسد. امام، عارفِ مجاهد بود. عرفانش، خواب‌آلود نبود؛ بیدارکننده بود. عرفانش، عرفان عین القضات و ابوسعید و مولانا و حلاج نبود! عرفانش علی‌وار بود! از آن نوع که انسان را به دل خطر می‌فرستد، نه به گوشه امن. از همان عرفان‌های توحیدی که آدم را نمی‌بلعد، بلکه برمی‌انگیزد. او اهل فنا بود، اما نه فنا در هیچ؛ فنا در حق. و همین فنا، او را بی‌هراس کرد. مردی که از خودش عبور کرده، دیگر از آمریکا نمی‌ترسد. از شوروی نمی‌ترسد! و مردمی که چنین رهبری دارند به راستی باید از چه چیزی بترسند؟ مردی که به هیچ دل نبسته، هیچکس نمی‌تواند او را بخرد. این راز اقتدار امام بود! راز قبول مرجعیت نکردنش بعد از آیت الله بروجردی! راز جمله «هیچ حسی ندارم» در هواپیما! وقتی یک ملت در فرودگاه منتظر او بودند! راز «نه من سرباز تو ام نه تو سرباز منی!» روح امام، در دل بزرگی و بی‌انتهایی مولا صفا داده شده بود.

در دل انقلاب، آتشی روشن بود که شعله‌اش از کربلا می‌آمد، اما گرمایش، مردم کوچه و بازار را می‌گرفت. امام، شعله آن آتش را شعور کرد. نه تنها کربلا را گریست، که کربلا را زیست. و این کربلا، نه فقط محرمی سیاه‌پوش، بلکه حرکتی سرخ‌پوش بود؛ نه فقط یک عزاداری، بلکه یک رستاخیز.

و مگر می‌شود محبت چنین کسی را خدا در دل مردم نیاندازد؟ مردم فهمیدند که این مرد، خودِ صداقت است. کسی که بازی نمی‌کند. کسی که برای قدرت نیامده، بلکه برای حقیقت برخاسته. سیمین در خمینی، جلال را می‌دید! بهجت در او علی و ادواردو در او مسیح! نگاهش، نگاه ولی بود. مثل آنکه نه فقط حال ما، که حقیقت ما را می‌دید. برای همین، حرف‌هایش فقط سیاسی نبود، سلوکی بود. حتی امر و نهی‌اش، بوی محبت می‌داد. و همین شد که مردم، حاضر شدند همه‌چیزشان را فدای این نگاه کنند. نگاه کسی که از جنس‌شان بود، اما در ارتفاعی ایستاده بود که فقط علی را می‌توان در آن تصور کرد.

او به ما آموخت که ابرمرد، یعنی کسی که خود را فراموش کرده، اما در دل تاریخ جا مانده. کسی که خود را تهی کرده از من، و پر شده از ما. کسی که شب‌ها با خدا راز می‌گوید، روزها با طاغوت می‌جنگد، و عصرها، نگران سفره‌ی مردم است. ابرمرد، یعنی آن‌که عاطفه دارد، منطق دارد، جسارت دارد، توکل دارد، و مهم‌تر از همه: فهمی از علی دارد.

امام، نامی است که با هر تلفظش، دل آدم می‌لرزد. نامی که هر بار گفته می‌شود، انگار زمین یادش می‌افتد که روزی بر آن، مردی ایستاده بود که کوه‌ها به قامتش غبطه می‌خوردند. مردی که حرف می‌زد، اما کلمات از خودش نبود. مثل راوی‌ای بود که روایت نمی‌نوشت، خودِ روایت شده بود. راوی قصه‌ای که قهرمانش، خدا بود. و اگر اصرار کرد به انقلاب، اگر فریاد زد علیه شاه، اگر مشت کوبید به دهان آمریکا، برای این بود که راستی را دوست داشت. که عدالت را دوست داشت. که انسان را در تراز قرآن می‌خواست.

او به جای اینکه مردم را به خودش بخواند، دعوتشان کرد به آدم بودن. نه آدم سیاسی، نه آدم حزبی، نه آدم مقلد؛ آدمی که خودش را بشناسد، خدا را بشناسد، راه را بشناسد. نفسش باکری و صیاد و متوسلیان و چمران و باقری ساخت. او آمد تا آینه‌ای باشد برای علی. هر وقت گم شدیم، کافی است غبار از این آینه پاک کنیم.

حالا، سال‌هاست که جسمش میان ما نیست، اما حضورش، هنوز در هواست. در نبض انقلاب، در حسرت عدالت، در بغض روشن شب‌های قدر، در صدای سیدعلی خامنه‌ای. ما هنوز وقتی می‌گوئیم «امام»، فقط یک اسم نمی‌گوییم. داریم از «تجسم علی در قرن بیستم» حرف می‌زنیم. داریم از مردی حرف می‌زنیم که مثل کوه ایستاد، اما در دلش دریایی گریه می‌کرد. داریم از کسی می‌گوئیم که خدا را با قدرت آشتی داد، و عرفان را با سیاست، و مردم را با امید.

امام خمینی، خلاصه فهم علی بود در قاموس یک مرد. و چه خوش گفت که: «ما مأمور به انجام وظیفه‌ایم، نه نتیجه.» این یعنی همان‌قدر که علی در چاه گریست، او نیز در چاه سکوت کرد. همان‌قدر که علی در صفین شمشیر زد، او در بهشت زهرا خطبه خواند. و همان‌قدر که علی، ابرمرد تاریخ شد، او نیز، متر تازه‌ای شد برای مرد بودن.

و ما؟ ما حالا مانده‌ایم با این معیار. هر وقت خواستیم مردی را اندازه بگیریم، کافی‌ست قامتش را کنار این دو قد عَلَم بگیریم: یکی علی، یکی خمینی. یکی مولا، یکی مراد. یکی آغاز، یکی استمرار. یکی نور، یکی آینه. و چقدر سخت است مرد بودن، وقتی مترت خمینی باشد.

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
آماده برای کشف ی سفر مجازی … ورزش با ساعت هوشمند عکاسی با طعم هدفون های 2023