جنگل ابر شاهرود در آتش؛ فریاد خاموش میراث هیرکانی در شعلهها میسوزد!

خبرگزاری مهر، گروه استانها – محمد علی عباسنژاد؛ جنگل ابر، این گنجینه هزارساله هیرکانی که روزی سراسر شمال ایران را در آغوش داشت، اینک در میان شعلههای بیامان میسوزد و مینالد.
آتشی که از غفلت انسانی زبانه کشید، نه تنها درختان کهنسال، که خاطرات طبیعت و آینده تنوع زیستی را به خاکستر مینشاند.
با وجود تلاشهای بیوقفه داوطلبان محلی و نیروهای امدادی، کمبود شدید تجهیزات از جمله بالگردهای آبپاش، مهار این فاجعه زیستمحیطی را به چالشی عظیم تبدیل کرده است و هر دقیقه تأخیر، بخش دیگری از این میراث باستانی را برای همیشه از میان میبرد.
ابر، نامش با انبوه درختان سر به فلک کشیده و مه غلیظی که چون ردایی سپید بر تنش مینشیند، عجین شده است. جنگلی کهن، هزاران سال است که ایستاده، شاهدی خاموش بر گذر زمان، گنجینهای از تنوع زیستی، میراثی از دوران هیرکان. اما این شکوه، این قدمت، این زندگی، اینک در شعلههای خانمانسوز به تاراج میرود.
در دل این جنگل انبوه، جایی که نور خورشید به سختی راهی به زمین میگشاید، آتشی پنهان شعلهور شده است، آتشی که نه از صاعقهای آسمانی، نه از آذرخش درونی زمین، که از غفلت انسانی، از بیاحتیاطی چوپانی که شاید ناخواسته، شرارهای را بر جان خشکیدهی درختی افکنده، زاده شده است، آتشی که بیصدا، آهسته، اما پیوسته، چونان ماری خفته، در ریشهها میخزد، تنهی درختان کهنسال را در بر میگیرد و به سوی آسمان زبانه میکشد.
صدایی از این آتش برنمیآید، نه غرش مهیبی، نه زوزهای هولناک. تنها سکوتی مرگبار بر فضا حاکم است و دود سیاهی که چون کفنی دلخراش، نور کمجان را میبلعد، شاخ و برگها، که روزگاری پناهگاه پرندگان و لانه پروانهها بودند، اینک در آتش میرقصند و خاکستر میشوند. حیوانات، وحشتزده و سرگردان، در میان دود و شعلهها میگریزند، اما راه گریزی نیست. جنگل، خانهی امنشان، اینک به جهنمی سوزان بدل گشته است.
دل دوستداران محیطزیست، از شنیدن این خبر، از دیدن این تصاویر دردناک، خون گریه میکند. چگونه میتوان شاهد بود که این میراث باستانی، این تابلوی بیبدیل خلقت، در چند روز سوخته و نابود شود، جنگل کهن هیرکانی ابر که روزگاری تمام شمال ایران را پوشانده بود و اینک تنها بخشهای کوچکی از آن برجای مانده، این بار در دل جنگل ابر، زخمی دیگر برمیدارد. زخمی که شاید هیچگاه التیام نیابد.
این آتش، نه تنها درختان و گیاهان را میسوزاند، که خاطرهها را، تاریخ را، و آینده را نیز میسوزاند. هر درختی که فرو میریزد، داستانی هزارساله با خود به زیر خاکستر میبرد. هر پرندهای که جان میبازد، نغمهای است که دیگر شنیده نخواهد شد. هر گلی که پرپر میشود، رنگی است که از دنیای ما رخت برمیبندد.
این، مرثیهای است برای جنگل ابر، برای جنگل هیرکانی کهن، داستانی غمانگیز که حکایت از شکنندگی طبیعت دارد و مسئولیت سنگین ما در قبال آن. باید فریاد زد، باید هشدار داد، باید از این فاجعه درس گرفت. زیرا اگر ابر بسوزد، اگر هیرکانی دیگر بمیرد، بخش بزرگی از روح زمین، بخش بزرگی از هویت ما نیز خواهد سوخت و از میان خواهد رفت.
نگرانی در دل مردم موج میزد. هوای گرم و نفسگیر، آتش را چونان بادکنکی پر از هوا، به جلو میراند. هر نسیمی که میوزید، نه تنها شعلهها را گستاختر میکرد، بلکه اخگرهای سوزان را چونان مژدهرسانان مرگ، به نقاط دورتر جنگل پرتاب مینماید جنگل ابر، که تا همین چند روز پیش پناهگاه آرامش بود، اینک در میان دود و آتش، نفسهایش به شماره افتاده است.
در افق، مردی سالخورده، شاید چوپانی که روزگاری در همین دامنهها گوسفندانش را میچراند، با چشمانی نگران به شعلههای رقصان خیره شده است عرق سردی بر پیشانیاش نشسته، نه از گرما، که از سرمای ناامیدی. میبیند که چگونه شعلهها، چونان دیوی افسانهای، از درختان بالا میروند و بلندترین شاخهها را به آتش میکشند. میبیند که چگونه دود، آسمان آبی را میپوشاند و سایهای شوم بر زمین میاندازد. کاری از دستش برنمیآمد. تنها ناظر بود، ناظر نابودی جنگل هیرکانی ابر است.
مرد سالخورده، چشمانش را بست. شاید در ذهن خود، جنگل را در روزهای سبز و با طراوتش به یاد میآورد. روزهایی که نسیم خنک از میان شاخهها میگذشت و آواز پرندگان، فضا را پر میکرد. اما این خاطرهها، این یادها، اینک در میان شعلههای سوزان، رنگ میباختند و خاکستر میشدند.
آیا این پایان بود؟ آیا این میراث باستانی، این قلب تپنده طبیعت، این سرزمین پاک، اینگونه به پایان میرسید؟ سوالی بیپاسخ در دل آسمان دود گرفته معلق بود و پاسخی جز زبانه کشیدن بیامان آتش، از آن شنیده نمیشد.
جنگل ابر، در میان شعلههای سرکش، همچنان در حال سوختن است، خبرهای تا امید کننده تر از قبل میرسد، تلاشها برای مهار آتش، با تمام توان ادامه دارد، مرمان محلی، دوستداران محیطزیست، سربازان لشگر ۵۸، کارکنان محیطزیست، میراث فرهنگی هم آمدهاند، اما امکانات موجود، در برابر این حجم عظیم از آتش، بسیار ناچیز میباشد. جوانان محلی، خسته و فرسوده، همچنان با سطلها و بیلهایشان به دل آتش میزنند اما گرمای سوزان و دود غلیظ، توانشان را تحلیل میبرد.
در میان این تلاشهای مذبوحانه، احساس نیاز به کمکهای گستردهتر، بیش از پیش احساس میشود، صحبت از نیاز مبرم به بالگرد آبپاش، در میان مردم محلی و امدادگران داوطلب، دهان به دهان میچرخد، بالگردی که میتوانست از بالا، حجم عظیمی از آب را بر روی نقاط اشتعال بپاشد و شعلههای سرکش را مهار کند. اما رسیدن این کمکها، با موانع و کندیها و اما و اگرها همراه است.
در حالی که انتظار برای رسیدن بالگرد و تجهیزات بیشتر ادامه دارد، تلاشها برای جلوگیری از گسترش آتش، همچنان ادامه دارد برخی از افراد، با استفاده از شاخ و برگهای تر و تازه، سعی در خاموش کردن شعلههای کوچکتر دارند، دیگران، با ایجاد مسیرهای خاکی و کندن شیارها، تلاش میکنند تا مانعی طبیعی در برابر پیشروی آتش ایجاد کنند. هر قدم، هر تلاش، هر قطره آبی که پاشیده میشود گویی آخرین امید در برابر این فاجعه میباشد.
* فعال محیط زیست و رسانه